اما عشق:

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت » . می اید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : » با من بگو از انچه سنگینی سینه توست .» گنجشک گفت » لانه کوچکی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت » ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی . گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت » و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی.

2 دیدگاه »

  1. Atena Said:

    سلام
    چه خبر؟
    کجایی دختر؟داری درس میخونی؟

  2. مهدی Said:

    آره دیگه اینجوریاس
    قشنگ بود دایی ولی بازم میگم خودتم بنویس
    مففق


{ RSS feed for comments on this post} · { TrackBack URI }

بیان دیدگاه